سلااااااااام
خداشکرت بخاطر تمام کارهایی ک برام کردی برای اینکه داداشم خوبه برای اینکه ی داداش خوب دادی ک تو تنهایام کنارم پیشه.
آخ ک دوباره دلم گرفت نمیتونم گریه هم کنم ی کوچولو سبک بشم.
نمیدونم چی بگم از کجا شروع کنم.
تو این چند وقت ک اتفاق خاصی نیافتاد .ای خدا یعنی میشه تو این ی ماه باقی مونده ی اتفاق خوبی بیافته
یعنی میشه امیدوارم ک بشه ولی اک نشه چشمم رو همه چیز میبندم و میرم هیچ وقتم برنمیگردم اصلا پشت سرم و هم نگاه نمیکنم.
اینقدر دلم ب این و اون وابسته شده و هی ناامید شدم و دلم شکسته ک هیچ چیزی ن من رو شاد میکنه ن ناراحت.
تنها چیزی ک تو این روزا حس میکنم احساس وجود ی داداش درکنارم همین.
جدیدا وقتی داداشم رو نگاه میکنم احساس ترس برم میداره ک ازدستش بدم.
کاش جرات کنم و ی سری چیزا رو بهش بگم. ای کاش موقعیتش پیش بیاد و بهش ی حرفایی ک تو دلم رو بهش بگم.
اینجوری یکم راحت میشم.الان ک بهش فکر میکنم میبینم بهتر نگم شایدم بگم نمبدونم همه چیز بستگی ب
وضعیت داره.
بهتره برم یکم ب آیندم و احساساتم فکر کنم.
خدا داداشم و خانوووومش هرجا هستن دلشون رو شاد کن و نزار غم تو دلشون راه پیدا کنه.
نظرات شما عزیزان: